در انتظار خوابم و صد افسوس


خوابم به چشم باز نمی آید

اندوهگین و غمزده می گویم


شاید ز روی ناز نمی آید


چون سایه گشته خواب و نمی افتد


در دامهای روشن چشمانم

می خواند آن نهفتهٔ نامعلوم


در ضربه های نبض پریشانم


مغروق این جوانی معصومم


مغروق لحظه های فراموشی

مغروق این سلام نوازشبار


در بوسه و نگاه و همآغوشی


می خواهمش در این شب تنهایی


با دیدگان گمشده در دیدار

با درد ، درد ساکت زیبایی


سرشار ، از تمامی خود سرشار


می خواهمش که بفشردم بر خویش


بر خویش بفشرد من شیدا را

بر هستیم بپیچد ، پیچد سخت


آن بازوان گرم و توانا را


در لابلای گردن و موهایم


گردش کند نسیم نفسهایش

نوشد ، بنوشد که بپیوندم


با رود تلخ خویش به دریایش


وحشی و داغ و پر عطش و لرزان


چون شعله های سرکش بازیگر

در گیردم ، به همهمه در گیرد


خاکسترم بماند در بستر


در آسمان روشن چشمانش


بینم ستاره های تمنا را

در بوسه های پر شررش جویم


لذات آتشین هوسها را


می خواهمش دریغا ، می خواهم


می خواهمش به تیره ، به تنهایی

می خوانمش به گریه ، به بی تابی


می خوانمش به صبر ، شکیبایی


لب تشنه می دود نگهم هر دم


در حفره های شب ، شب بی پایان

او ، آن پرنده ، شاید می گرید


بر بام یک ستارهٔ سرگردان